سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از شریفترین کردار مرد بزرگوار آن است که از آنچه مى‏داند غفلت نماید . [نهج البلاغه]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • جوانی، مایوس از زندگی، تصمیم گرفت تا کشیش شود. همه ی دار و ندارش را فروخت و تنها ضروری ترین چیزها را برای خود نگاه داشت و به حضور آنتونیوی مقدس رفت.
    وی جوان را با آغوش باز پذیرفت و از او پرسید که آیا به راستی از همه ی نعمات صرف نظر کرده است. جوان پاسخ داد: ((آری، هرچه داشتم فروختم. تنها ضروری ترین چیزها را برای خود نگاه داشتم.))
    آنتونیو گفت: ((اگر می خواهی کشیش شوی، به دهکده ی نزدیک اینجا برو، گوشت بخر، تمام بدنت را با آن بپوشان و بعد نزد من بازگرد.))
    جوان با آنکه متعجب شده بود، اطاعت کرد. گوشت را خرید، آن را به ورقه های نازکی برید و تمام بدنش را با آن پوشاند؛ سپس، با پوشش عجیبش، راه بازگشت را پیش گرفت.
    اما بازگشتش بسیار اسفناک بود. به محض خروج از دهکده، سگ های بسیار، ده ها هزار حشره ی موذی و تعداد زیادی کرکس، از هر سو به وی حمله ور شده و بدنش را تکه پاره کردند.
    هنگامی که خون آلود به حضور آنتونیو رسید، قدیس به او گفت: ((می بینی؟ کسانی که از همه چیز صرف نظر می کنند، اما در عین حال می خواهند ضروری ترین چیزها را نگاه دارند، عاقبت تو را خواهند داشت. آن اندک تمول دیر یا زود برای آنان شکنجه ای جان گداز خواهد شد.))

    سنت آتانازیو



    نارنج و ترنج ::: پنج شنبه 86/10/27::: ساعت 11:45 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    در زمان های دور پادشاهی تصمیم گرفت با هدیه دادن سه مجسمه طلایی به کشور همسایه که از حیث ظاهر و وزن کاملا یکسان ولی دارای قیمت های متفاوت بودند و پرسیدن علت تفاوت قیمت ها به میزان هوش مردم و درباریان آنها پی ببرد.
    تلاش افراد دربار برای کشف این راز بیهوده بود و با انتشار این سخن به میان مردم و تمایل روز افزون آنها برای حل مسئله جوانی که در یکی از زندان های شهر زندانی بود خواستار ملاقات با پادشاه و بیان علت تفاوت قیمت ها شد.
    پادشاه پذیرفت، جوان پس از مشاهده دقیق سه مجسمه متوجه سوراخ کوچکی در گوش هر یک از آنها شد.
    چوب جارویی را به داخل گوش مجسمه اول فرو کرد و دید که سر دیگر آن از دهان مجسمه خارج شد، در مجسمه دوم پس از وارد کردن چوب جارو سر دیگر آن از گوش دیگر مجسمه بیرون آمد، ولی در مجسمه سوم جوب جارو به داخل شکم مجسمه فرو رفت.
    آن وقت جوان به حضور پادشاه رفت و این طور به عرض رسانید:
    ((پادشاها! همانطور که هر یک از افراد بشر دارای اخلاق متفاوتی هستند، این مجسمه ها هم هر یک خصوصیاتی دارند. مجسمه اول شباهت به مردمی دارد که به محض اینکه صحبتی از کسی شنیدند، بی درنگ آن را برای همه حکایت می کنند، به این دسته از مردم هرگز نمی شود اعتماد کرد. مجسمه دومی شباهت به مردمی دارد که وقتی حرفی را شنیدند، هیچ وقت درباره آن فکر نکرده و به اصطلاح از این گوش گرفته و از آن گوش در می کنند. این دسته هم مردمانی بی فکر و بی مغز و بی فایده هستند.و اما مجسمه سومی شباهت به کسانی دارد که هر حرفی را که می شنوند در دل خود جای می دهند و مسلم است که ارزش این دسته از مردم از همه بیشتر است.))

    افسانه ی هندی



    نارنج و ترنج ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 11:55 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    روزی روزگاری پادشاهی مسابقه ای میان همه ی هنرمندان قلمرو پهناورش ترتیب داد. موضوع مسابقه، ترسیم چهره ی پادشاه بود. هندوها با رنگ های حیرت انگیزشان که تنها خود رمز و رازش را می دانستند، از راه رسیدند، ارمنی ها، با خود خاک رس مخصوصی آورده بودند، و مصریان با قطعات بسیار زیبای مرمر، اسکنه ها و قلم هایی که هرگز کسی نظیرشان را ندیده بود، آمدند. آخرین دسته ای که از راه رسیدند یونانیان بودند که فقط کیسه ای از گرد به همراه خود داشتند.
    همگی هفته های متمادی در کاخ شاهی محبوس ماندند.
    در روز موعود، پادشاه آمد و نقاشی های هندوها، نقش برجسته های ارمنی ها و مجسمه های مصریان را تحسین کرد. سپس وارد تالار یونانیان شد.
    به نظر نمی رسید کاری کرده باشند: با آن گرد ریزشان، به ساییدن و صیقل دادن دیوار مرمرین تالار اکتفا کرده بودند، اما به شیوه ای که وقتی پادشاه نزدیک شد توانست چهره ی خویش را که کاملا در آن منعکس شده بود، تماشا کند.
    طبیعتا یونانیان برنده ی این مسابقه شدند، چرا که دریافته بودند تنها پادشاه می تواند آیینه ی تمام نمای پادشاه باشد.

    امام محمد غزالی



    نارنج و ترنج ::: سه شنبه 86/10/25::: ساعت 10:44 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    والا مقامی، وقتی از وجود پیر فرزانه ای که همه وی را ارج می نهادند آگاهی یافت، او را احضار کرد و برای کامیابی خانواده ی خویش خواست تا توصیه ای به او بکند، توصیه ای که فرزندان او بتوانند آن را نسل به نسل به هم منتقل کنند.
    پیر فرزانه، برگ کاغذی خواست و با خط درشت روی آن نوشت: ((پدر می میرد، فرزند می میرد، نوه می میرد.))
    والا مقام خشمگین شد و گفت: ((ای جغد شوم! مگر من از تو نسخه ای برای خوشبختی خانواده ام نخواستم؟ این دیگر چه شوخی مسخره ای است؟))
    پیر پاسخ گفت: ((راستش را بخواهی، نمی توانم آرزویی بهتر از این برایت داشته باشم. شادمان می شوی اگر فرزندت پیش از تو بمیرد؟ و نوه ات پیش از فرزندت؟ روند طبیعی زندگی این خواهد بود که خانواده ات به ترتیبی که گفته ام، نسل به نسل بمیرند. آیا نعمتی بالاتر از این وجود دارد؟))

    افسانه ی چینی



    نارنج و ترنج ::: دوشنبه 86/10/24::: ساعت 12:17 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    برگ علفی به برگ پاییزی گفت:
    هنگام سقوط چه همهمه ای می کنی! تو همه ی خواب زمستانی ام را می آشوبی.
    برگ پاییزی خشمگین گفت:
    ای فرومایه و حقیر! ای بی آواز و تندخو! تو در بلندای آسمان زندگی نکرده ای و نمی توانی با صدایی خوش نغمه سرایی کنی.
    آنگاه برگ پاییزی بر زمین افتاد و به خواب رفت. هنگامی که بهار آمد. از خواب برخاست. او ((برگ علف)) شده بود.
    و هنگام پاییز، که خواب زمستانی او را در خود گرفته بود، بالای سرش در فضا، برگ ها سقوط می کردند. او با خود گفت: آه، این برگ های پاییزی، چه همهمه و جنجالی می کنند! آنها همه ی خواب زمستانی ام را می آشوبند.

    جبران خلیل جبران                                                                                                                                           Khalil Gibran



    نارنج و ترنج ::: یکشنبه 86/10/23::: ساعت 10:29 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <   <<   6   7   8   9   10      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 3
    بازدید دیروز: 81
    کل بازدید :62217

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<