سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ مال از خرد سودمندتر نیست ، و هیچ تنهایى ترسناکتر از خود پسندیدن ، و هیچ خرد چون تدبیر اندیشیدن ، و هیچ بزرگوارى چون پرهیزگارى ، و هیچ همنشین چون خوى نیکو ، و هیچ میراث چون فرهیخته شدن ، و هیچ راهبر چون با عنایت خدا همراه بودن ، و هیچ سوداگرى چون کردار نیک ورزیدن ، و هیچ سود چون ثواب اندوختن ، و هیچ پارسایى چون باز ایستادن هنگام ندانستن احکام ، و هیچ زهد چون نخواستن حرام ، و هیچ دانش چون به تفکر پرداختن ، و هیچ عبادت چون واجبها را ادا ساختن ، و هیچ ایمان چون آزرم و شکیبایى و هیچ حسب چون فروتنى ، و هیچ شرف چون دانایى ، و هیچ عزت چون بردبار بودن ، و هیچ پشتیبان استوارتر از رأى زدن . [نهج البلاغه]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • فرزانه ای در زهد و تقوا زندگی می کرد و تعالیم و اندرزهای خود را از مریدانش و از هر آن کس که به او روی می آورد، دریغ نمی کرد. روزی از روزها، یکی از پیروانش به کلبه ی او آمد و از حرص و آز همسرش زبان به شکایت گشود. فرزانه به سراغ همسر مرید رفت و بی آنکه چیزی به او بگوید، مشت بسته اش را در مقابل صورت او گرفت. زن حیرت زده سوال کرد: ((این چه معنایی دارد؟))
    فرزانه از او پرسید: ((فرض کن مشت من همیشه همینطور بماند، چگونه تعبیرش می کنی؟))
    زن پاسخ داد: ((بی قواره.))
    آن وقت فرزانه مشتش را در مقابل صورت زن باز کرد و گفت: ((حال فرض کن همیشه همین طور بماند، آن وقت چه می گویی؟))
    زن گفت: ((جور دیگری بی قواره است.))
    فرزانه چنین خاتمه داد: ((اگر این را می فهمی پس همسر خوبی هستی.)) و دور شد.
    پس از آن دیدار، زن نه تنها در صرفه جویی، بلکه در یاری به دیگران نیز کمک حال همسرش شد.

    افسانه ی ژاپنی



    نارنج و ترنج ::: سه شنبه 86/11/2::: ساعت 2:56 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    آورده اند که امیر نصر احمد سامانی در دوران طفولیت؛ معلمی که به او تعلیم می داد بسیار سخت گیری می کرد و ملک زاده را بسیار می زد امیر نصر از تنبیهات معلم؛ عقده در دل گرفته و پیوسته با خود می گفت چون به پادشاهی برسم سزای این معلم را خواهم داد و تلافی چوب زدن های او را خواهم کرد.
    نصر به پادشاهی رسید. شبی از شب ها به یاد ایام کودکی افتاد و چوب زدن های معلم به خاطرش آمد. تا صبح دیده بر هم نگذارد و در اندیشه ی انتقام افتاد صبح که شد خادمی را فرستاد تا از باغ ده ترکه از چوب به برایش بیاورند و به یکی دیگر از غلامان گفت فورا فلانی را به نزد ما بیاور.
    غلام فورا برفت و معلم را طلبید و گفت فورا به دربار بشتاب که سلطان تو را خواسته است. معلم که دانا و هوشیار بود فهمید که سلطان در صدد انتقام جویی است. در راه که به همراه غلام می آمد به دکان میوه فروشی رسید.
    یک اشرفی به او داد و یک عدد به درشت و معطر و آبدار از وی گرفت و در آستین خود پنهان نمود.
    چون به خدمت امیر نصر رسید. امیر از آن چوب ها یکی را به دست گرفت و در حالیکه آنرا تکان می داد و به راست و چپ می جنبانید. معلم را گفت در باره ی این (اشاره به چوب) چه می گویی؟!
    معلم فورا دست در آستین کرد و آن به درشت اعلی را بیرون آورد و گفت زندگانی پادشاه دراز باد. این میوه بدین لطافت زاده ی همان چوبی است که امیر به دست دارد و من جز این؛ چیز دیگری ندانم سلطان چون این پاسخ مختصر و مفید را از وی بشنید کاملا خوشش آمد و به جای تنبیه وی را بنواخت و به او خلعتی فاخر و گران بها داد و براش شهریه و حقوق ماهانه معین کرد تا باقی عمر را به خوشی و خوش دلی و آسودگی روزگار بگذراند و مادام العمر راحت باشد.

    نارنج و ترنج ::: دوشنبه 86/11/1::: ساعت 12:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال. فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتما آن دختر چایکار عاشق بود و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد.
    ژاکت پشمی گرم بود و از او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد. و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت.
    و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
    پس چوپان خدایی داشت.
    دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد. و دل به هر جوانه بست و به هر برگ کوچک.
    و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
    پس دهقان خدایی داشت.
    و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید، با خود گفت: حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی است. و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                                                                     هفته نامه ی چلچراغ/سال سوم/شماره 130



    نارنج و ترنج ::: یکشنبه 86/10/30::: ساعت 11:49 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سحر
    کسی نبود که همراه باشد
    وارث پاکی را
    جز آنانی که با خدا
    الفتی دیرین داشتند
    حکایتی از نی
    و شکایتی از خاک
    و غربتی که کوفه نام داشت
    ظهر...
    غوغای نینوا
    که قبله ای سرخ بود
    و نخل ها یی که
    ایستاده جان دادند
    در زمانه ای که
    عهد شکستن
    سکه رایج سوداگران بود
    غروب
    تاریخ بار دیگر بغض کرد
    برای خورشید تشنه
    که هیچگاه غروب نکرد

    امین لاهیجی
    هفته نامه ی چلچراغ/سال ششم/شماره280



    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/10/29::: ساعت 12:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    آن مرد عاشق بود و آن بازی عشق و آن حریف خدا. دور، دور آخر بود و بازی به دستخون رسیده بود.
    آن مرد، زمین را سبز می خواست، دل را سبز می خواست. انسان را سبز؛ زیرا بهشت سبز است و روح سبز و ایمان سبز.
    اما سبزی را بهایی است به غایت سرخ و بازی به غایتش رسیده بود؛ به غایتی سرخ.
    و از این رو بود که آن مرد، سرخ را برگزید؛ که عشق سرخ است و آتش سرخ و عصیان سرخ. و از میان تمامی سرخان، خون را برگزید؛ نه این خون رام آرام سر به زیر فروتن را. آن خون عاصی عاشق را. آن خون که فواره است و فریاد. او خون خویش را برگزید؛ که بازی سخت سرخ و سخت خونین بود.
    ترکش کنید و تنهایش بگذارید که شما را یارای یاری او نیست. این بازی آخر است و نه جوشن به کار می آید و نه نیزه و نه شمشیر و نه سپر. دیگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخیز. بروید و بردارید و بگریزید.
    دیگر پیراهنتان پاره نخواهد شد. تنتان، پاره پاره خواهد شد. کیست؟ کیست که با تن پاره پاره بماند؟ دیگر غنیمتی نصیبتان نخواهد شد. قلب شرحه شرحه تان، غنیمت دیگران خواهد شد. کیست؟ کیست که با قلب شرحه شرحه بماند؟
    این غنیمت را دیگر بازگشتی نیست؛ زیرا که آن یار، گلو را بریده دوست دارد و سر را بر نیزه و خون را پاشیده بر آسمان، کیست؟ کیست که با گلوی بریده و خون پاشیده بر آسمان، بماند؟
    وقتی بنده اید و او مالک، بازی این همه سخت نیست.
    وقتی عابدید و او معبود، بازی این همه سخت نیست.
    اما آن زمان که عاشقید و او معشوق، یا آن هنگامه که او عاشق است و شما معشوق، بازی این چنین سخت است و این چنین سرخ و این چنین خونین. و بازی عاشقی را نخواهید برد، جز به بهای خون خویش.
    آن مرد حسین بود و آن بازی کربلا و آن یار خدا.

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                                                                   هفته نامه ی چلچراغ/سال سوم/شماره138



    نارنج و ترنج ::: جمعه 86/10/28::: ساعت 2:53 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <   <<   6   7   8   9   10      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 76
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :62209

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<