((پیپ اول)) که تمام شد، متوجه می شوی که مرگ، روی هم رفته، برای خطای انجام شده مجازاتی سنگین است و خود را راضی می کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی. آن وقت ((پیپ دوم)) را چاق کن و تمامش کن.
سرانجام قانع می شوی که به جای کتک زدن می توانی دعوایش کنی.
بسیار خوب! آن وقت ((پیپ سوم)) را چاق کن؛ آن را که تمام کردی، پیش برادرت می روی و او را در آغوش می گیری.
روزی روزگاری، زاهدی خدمت امپراتور رفت تا از ظواهر دنیوی چیزی از او بخواهد. به اتاق مجاور که پادشاه در آنجا به عبادت می پرداخت، هدایت شد. از این رو توانست بشنود که پادشاه در طول عبادت خود همان چیزی را از خدا طلب می کند که زاهد قصد داشت از پادشاه بخواهد. فورا از جای برخاست تا از آنجا برود، اما در این حین امپراتور از راه رسید و به او اشاره کرد تا بماند و گفت: ((حالا که آمده ای با من صحبت کنی، می خواهی بی آنکه خواسته ات را بگویی از اینجا بروی؟))
زاهد پاسخ داد: ((حالا که فهمیدم خود شما اعلی حضرت، وقتی تقاضایی دارید باید به درگاه پروردگار استغاثه کنید، با خود گفتم: چطور می توانم به کسی استغاثه کنم که خود به دیگری استغاثه می کند؟! بهتر است عجز و لابه ام مستقیما به درگاه پرودگار باشد، یا اینکه سعی کنم به تنهایی گلیم خود را از آب بیرون بکشم.))
افسانه ی پارسی
آتش، آب و شرف روزگاری با هم بودند. آتش هرگز در یک نقطه آرام و قرار ندارد. آب نیز بی توقف جاری ست. و اما شرف... میهمان افتخاری بود. پس او را با خود به سفری بردند. آنها قبل از شروع سفر با هم قرار گذاشتند تا هر کدام نشانه ای برای شناساندن خود داشته باشند تا اگر از هم دور ماندند و یا همدیگر را گم کردند بتوانند دوباره یکدیگر را بیابند.
آتش گفت: ((اگر اتفاقی افتاد و من از شما جدا شدم، هرجا که دود دیدید به آن سو بیایید. این نشانه ی من است. بدون شک مرا آنجا خواهید یافت.))
آب گفت: ((و اما من... اگر مرا گم کردید، آنجا که خشکسالی و یا زمینی ترک خورده دیدید به جستجوی من نیایید، بلکه هرجا درخت بید و زیتون یافتید، من آنجا خواهم بود.))
شرف گقت: ((و اما درباره ی من... چشمانتان را خوب باز کنید، مرا محکم به خود بچسبانید و سخت نگه دارید؛ زیرا اگر بدبیاری و بداقبالی مرا از جاده به بیراهه بکشاند، حتی اگر یک بار از دستم بدهید، دیگر مرا نخواهید یافت.))
گاسپاره گوتزی Gaspare Gozzi
گروه چلچراغ در وبلاگ نارنج و ترنج به نشانی www.narenjotoranj2008.parsiblog.com در تاریخ پنج شنبه 4/11/1386 راه اندازی شد.
جای شما توی لیست اعضای این گروه خالیه.
نارنج و ترنج
رهگذر چینی، خسته و وامانده، پس از مدت ها آوارگی و سرگردانی زیر درختی نشست تا کمی استراحت کند. اما خبر نداشت که زیر درخت الهی جای گرفته است: همان درخت عبادت که مستقیم به سوی خدا می رود تا آرزوی قلبی انسان ها را اجابت کند.
این فکر به ذهنش خطور کرد که چقدر خوب می شد اگر می توانست روی تختخوابی نرم دراز بکشد و چرتی بزند. همین که به این فکر افتاد، در مقابلش بستری گرم و نرم ظاهر شد. رهگذر خشنود از این اتفاق غافلگیر کننده، مشتاقانه روی آن دراز کشید.
خیلی زود گرسنگی هم به سراغش آمد. ((چرا چیزی هم برای خوردن نخواهم؟)) و فورا خوانی رنگین از غذاهای لذیذ در مقابلش ظاهر شد.
آنوقت با خود اندیشید که چه خوب بود اگر در کنار خود کسی را می داشت تا او را از تنهایی درآورد. فورا دخترکی زیبا کنارش ظاهر شد و با بادبزنی از پر شروع کرد به باد زدن او.
رهگذر سیر و سر حال، آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور کرد. اما به جای سپاس گزاری، به جای قدردانی از قدرت الهی درختی که زیر آن استراحت می کرد، خود را به دست شک و تردید سپرد. با خود اندیشید: ((کاسه ای زیر نیم کاسه است.))
به محض اینکه این فکر در ذهنش نقش بست، خود را در قفسی، کنار ببری یافت که بدون معطلی او را بلعید.
افسانه ی چینی
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62212

آب هست خاک هست جوانه باید زد
