لطایف الطوایف
زر، عزیز است خدای هرکه خوارش بکرد، خوار بشد
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه ی حلوا می خواهد. زنهار، به مکر آن فریفته مشوید که من آن نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من خود نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم، بدان التفات نباید کرد که آن را اضغاث احلام خوانند؛ باشد آن دیو نماید. من آن چه در زندگی نخورده باشم، در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه ی مالک دوزخ سپرد!
اخلاق الاشراف - عبید زاکانی
از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که شاید بود که فروشنده ی این، جادو بوده است و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببردند!
کلیله و دمنه
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست!
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم!با من ازدواج میکنی؟!
اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای؛خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی!
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی!
پس برو و بی خیال باش،عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی دلش شکست،گوشه ای کنار جعبه اش نشست!
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سپید و نازکش دوید خون درد!
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد!
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال؛
پاک بود و عاشق و زلال!
او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت!
چونکه در دلش خودش ، دانه های اشک کاشت!
عرفان نظرآهاری
یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله می گفتند: ((می باید یکی کاو خبر آرد ز مطلوب اندکی))
شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضای قصر جست از شمع نور
بازگشت و دفتر خود باز کرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کاو داشت در مجمع مهی گفت: ((او را نیست از شمع آگهی))
شد یکی دیگر گذشت از نور در خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت: ((این نشان نیست ای عزیز همچو آن یک نشان داری تو نیز؟))
دیگری برخاست می شد مست مست پای کوبان بر سر آتش نشست
دست در کش کرد با آتش به هم خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور شمع با خود کرده هم رنگش ز نور،
گفت: ((این پروانه در کار است و بس کس چه داند؟ این خبردار است و بس))
آن که شد هم بی خبر هم بی اثر از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بی خبر از جسم و جان کی خبر یابی ز جانان یک زمان
عطار نیشابوری
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62168

آب هست خاک هست جوانه باید زد
