پیامبری از کنار خانه ی ما
رد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمی
دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد
شد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از
جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ی ما
رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان
داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ی ما
رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار
آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت
و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ی ما
رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد .
اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم : امروز
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت : کاش می دانستی هر
روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.
عرفان نظرآهاری
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من
تند دوید
سیب را در دست
تو دوید
غضب آلود به من
کرد نگاه
سیب دندان زده
از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و
هنوز
سالهاست که در
گوش من آرام
خش خش گام تو
تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت؟
صدایی خواب آلوده از او پرسید: ((چه می خواهید؟))
((ممکن است کمی آتش برای پیپم بدهید؟))
((بروید به جهنم! آتش را آنجا خواهید یافت! اینجا همه چیز خاموش است.))
مرد که خیلی هوس پیپ کرده بود، مایوس شد ولی از پا ننشست. در طلب آتش در همه ی خانه ها را یکی یکی زد.
درخواستش را خانه به خانه تکرار کرد. لعن و نفرین همه را به جان خرید و حتی سطل آبی هم روی سرش خالی شد.
سرانجام کسی سرش داد کشید: ((چه می گویید؟ حرف حسابتان چیست؟ این وقت شب می آیید، مردم را بیدار می کنید و آتش می خواهید! در حالی که آن را در فانوسی که به دست گرفته اید، دارید!))
از او پرسیدند: ((فکر می کنید تا کی باید همین طور بی حرکت بمانید؟))
مرد به سادگی جواب داد: ((فعلا امروز! فردا هم روز خداست...))
فردا هم روز خداست...
شتر جواب داد: ((اگر هیکل مرا مسخره کنی، انگار حکمت خدا را منکر شده ای! مواظب حرف زدنت باش! کاری به کج و کولگی من نداشته باش. به جای آن مستقیم راه رفتن را از من یاد بگیر. همان طور که کمان بدون انحنا دیگر کمان نیست، و گوش های دراز برازنده ی الاغ است، من هم بدون این کج و کولگی دیگر شتر نیستم...))
فرزانگان شر را مثل خیر به فال نیک می گیرند، چرا که هیچ کار خدا بی حکمت نیست. فهمیدنش سخت است. حال که فرزانه نیستی، پس ناراحت نشو: همه چیز همان طور که هست خوب است.
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62211

آب هست خاک هست جوانه باید زد
