سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر شیطانها برگرد دلهای فرزندان آدم نمی چرخیدند، آنها به ملکوت نظر می کردند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را.
    راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
    دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
    و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

    من راه رفتن را از یک سنگ آموختم.دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
    بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان دویدن را یادم ندادند، زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
    آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت!
    وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                      چلچراغ/سال چهارم/شماره159

     



    نارنج و ترنج ::: یکشنبه 86/11/21::: ساعت 8:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت:
    چیزی بخور، پهلوان رنجور! سال هاست که چیزی نخورده ای، گرسنگی از پا درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم، چون فرشته ایم و نور می خوریم. تو اما آدمی و آدم ها بسته نان و آبند.
    پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری؛ ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم.
    تو اما نمی دانی غیرت چیست؛ زیرا آن روز که خدای غیور، غیرت را قسمت می کرد، تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
    فرشته گفت: من نمی دانم این که می گویی چیست؛ اما هرچه که باشد ضروری نیست. چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند؛ اما نگفته اند که برای زندگی در زمین غیرت لازم است!
    پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
    نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم، اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
    فرشته چیزی نگفت. چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور. فرشته تنها نگاه می کرد.
    پهلوان به فرشته گفت: بیا این نان را با خودت ببر، هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
    فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید. این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت آغشته است!

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                      چلچراغ/سال چهارم/شماره157

     



    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/11/20::: ساعت 3:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سلطان محمود در زمستانی سخت به طلحک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه کرده ای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را دربر کرده ام.
    عبید زاکانی

    نارنج و ترنج ::: جمعه 86/11/19::: ساعت 11:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    اشتری و گرگی و روباهی از روی مصاحبت مسافرت کردند و با ایشان از وجه زاد و توشه، گرده ای بیش نبود. چون زمانی برفتند و رنج راه در ایشان اثر کرد، بر لب آبی نشستند و میان ایشان از  برای گرده مخاصمت رفت. تا آخرالامر بر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر، بدین گرده خوردن اولی تر. گرگ گفت: پیش از آن که خدای -تعالی- این جهان بیافرید، مرا به هفت روز پیش تر مادرم بزاد! روباه گفت: راست می گویی؛ من آن شب در آن موقع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم! اشتر چون مقالات گرگ و روباه شنید، گردن دراز کرد و گرده برگرفت و بخورد و گفت: هرکه مرا بیند، به حقیقت داند که از شما بسیار کلان ترم و جهان از شما زیادت دیده ام و بار بیشتر کشیده ام!
    سندباد نامه

    نارنج و ترنج ::: پنج شنبه 86/11/18::: ساعت 11:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    شخصی را قرض بسیار آمده بود. او را به نزدیکی کریمی نشان دادند. در بازار او را بازیافت که به درمی معامله می کرد و به حبه ای مکاس می کرد؛ بازگشت.
    تو را که این همهگفت است و گوی بر درمی     چگونه از تو توقع کند کسی درمی
    خواجه دانست که به کاری آمده است؛ در عقب وی برفت و گفت: ((به چه کار آمده ای؟)) گفت: ((بدانچه آمده بودم بی فایده بود!)) به غلام اشارت کرد؛ صره ای هزار دینار به وی داد. مرد را عجب آمد؛ گفت: ((آن چه بود و این چه؟)) گفت: ((آن معاملت و این مروت؛ اهمال آن بی مزد و منت است و امهال این، دور از فتوت.))
    روضه ی خلد

    نارنج و ترنج ::: چهارشنبه 86/11/17::: ساعت 7:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 36
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :62169

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<