پس، پیر دانا دهان گشود و از مرد جوان خواست داخل دهانش را بنگرد. آنگاه پرسید: ((زبانم هنوز سر جایش است؟))
مرید پاسخ داد: ((البته!))
((دندان هایم چطور؟ هنوز سر جایشان هستند؟))
مرید جواب داد: ((خیر))
((می دانی چرا زبان بیشتر از دندان عمر می کند؟ چون نرم است و انعطاف پذیر. دندان ها زودتر می ریزند چون سخت اند. حال همه ی آنچه را که ازرش فهمیدن داشت، فهمیدی! چیز دیگری ندارم تا به تو بیاموزم.))
و حلزون گفت: ((من دردی در درون ندارم. سالم و بی نقصم. چه از درون و چه از بیرون.))
و همان خرچنگی که از کنار آنان می گذشت گفتگویشان شنید و به آن که سالم و بی نقص بود از درون و بیرون گفت: ((آری تو تندرستی و کامل، اما دردی که همسایه ات به دل دارد، گوهری است برون از اندازه زیبا.))
جبران خلیل جبران
و دیگری گفت: ((من نیز خطی بر ساحل نوشتم، اما هنگام جزر بود و خیزاب بلند دریا آن را شست و برفت. اکنون مرا برگوی که چه نوشتی؟))
و مرد نخست پاسخ گفت: ((نوشتم من آنم که هستم. اما تو چه نوشتی؟))
و دیگر مرد گفت: ((نوشتم من نیستم، جز قطره ای از دریای بیکران.))
جبران خلیل جبران
درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا، توی مشتش.
فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود.
فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این، با آن، با همه کس.
بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستی اش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت.
پسرکی از آن حوالی می گذشت، درویش را دید و چوبش را و اینکه چگونه سگی را زد و چگونه او ناله کرد.
پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد. و به درویش گفت: کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند؛ اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد، خوابیده بر راهی.
پسرک رفت و سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخ اش.
اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند.
درویش کنار راه نشست. خرقه هزار میخ اش را درآورد و گریست...
عرفان نظر آهاری
کمانش دلش بود و تیرش عشق.
بهْآفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
بهْآفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است می رود.
هیچ کس اما نمی داند که اگر بهْآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت!
عرفان نظرآهاری
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62174

آب هست خاک هست جوانه باید زد
