زنی کنار چشمه رفت؛ آینه ی کوچک لرزان و شفافی در میان درختان جنگل بود. سطلش را در چشمه انداخت تا آن را پر از آب کند. در همین حین متوجه میوه ای صورتی رنگ و درشت و در آب شد. آن قدر زیبا بود که انگار می گفت: ((مرا بگیر!))
دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد، اما میوه ناپدید شد و تنها رمانی که زن دستش را از آب بیرون کشید، دوباره ظاهر شد. این اتفاق دو سه بار دیگر تکرار شد. آن گاه زن تصمیم گرفت آن قدر از چشمه آب بیرون بکشد تا چشمه خشک شود. مدتی طولانی به این کار مشغول بود و چشم از میوه ی اسرارآمیز بر نمی داشت؛ اما وقتی که چشمه از آب خالی شد، فهمید که میوه دیگر در آنجا نیست.
مایوس و سردرگم از آن سحر و جادو، می خواست از آنجا برود که از میان درختان جنگل صدایی به گوشش رسید؛ صدای پرنده ای پیشگو بود که می توانست همه چیز را ببیند. صدا گفت: ((چرا آن پایین را جستجو می کنی؟ میوه آن بالاست...))
زن به بالا نگاه کرد. میوه ی بسیار زیبا را دید که از شاخه ای بر بالای چشمه آویزان بود و زن، فقط انعکاس آن را در آب می دید.
افسانه ای از جزیره ی زنگبار
((پیپ اول)) که تمام شد، متوجه می شوی که مرگ، روی هم رفته، برای خطای انجام شده مجازاتی سنگین است و خود را راضی می کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی. آن وقت ((پیپ دوم)) را چاق کن و تمامش کن.
سرانجام قانع می شوی که به جای کتک زدن می توانی دعوایش کنی.
بسیار خوب! آن وقت ((پیپ سوم)) را چاق کن؛ آن را که تمام کردی، پیش برادرت می روی و او را در آغوش می گیری.
روزی روزگاری، زاهدی خدمت امپراتور رفت تا از ظواهر دنیوی چیزی از او بخواهد. به اتاق مجاور که پادشاه در آنجا به عبادت می پرداخت، هدایت شد. از این رو توانست بشنود که پادشاه در طول عبادت خود همان چیزی را از خدا طلب می کند که زاهد قصد داشت از پادشاه بخواهد. فورا از جای برخاست تا از آنجا برود، اما در این حین امپراتور از راه رسید و به او اشاره کرد تا بماند و گفت: ((حالا که آمده ای با من صحبت کنی، می خواهی بی آنکه خواسته ات را بگویی از اینجا بروی؟))
زاهد پاسخ داد: ((حالا که فهمیدم خود شما اعلی حضرت، وقتی تقاضایی دارید باید به درگاه پروردگار استغاثه کنید، با خود گفتم: چطور می توانم به کسی استغاثه کنم که خود به دیگری استغاثه می کند؟! بهتر است عجز و لابه ام مستقیما به درگاه پرودگار باشد، یا اینکه سعی کنم به تنهایی گلیم خود را از آب بیرون بکشم.))
افسانه ی پارسی
آتش، آب و شرف روزگاری با هم بودند. آتش هرگز در یک نقطه آرام و قرار ندارد. آب نیز بی توقف جاری ست. و اما شرف... میهمان افتخاری بود. پس او را با خود به سفری بردند. آنها قبل از شروع سفر با هم قرار گذاشتند تا هر کدام نشانه ای برای شناساندن خود داشته باشند تا اگر از هم دور ماندند و یا همدیگر را گم کردند بتوانند دوباره یکدیگر را بیابند.
آتش گفت: ((اگر اتفاقی افتاد و من از شما جدا شدم، هرجا که دود دیدید به آن سو بیایید. این نشانه ی من است. بدون شک مرا آنجا خواهید یافت.))
آب گفت: ((و اما من... اگر مرا گم کردید، آنجا که خشکسالی و یا زمینی ترک خورده دیدید به جستجوی من نیایید، بلکه هرجا درخت بید و زیتون یافتید، من آنجا خواهم بود.))
شرف گقت: ((و اما درباره ی من... چشمانتان را خوب باز کنید، مرا محکم به خود بچسبانید و سخت نگه دارید؛ زیرا اگر بدبیاری و بداقبالی مرا از جاده به بیراهه بکشاند، حتی اگر یک بار از دستم بدهید، دیگر مرا نخواهید یافت.))
گاسپاره گوتزی Gaspare Gozzi
گروه چلچراغ در وبلاگ نارنج و ترنج به نشانی www.narenjotoranj2008.parsiblog.com در تاریخ پنج شنبه 4/11/1386 راه اندازی شد.
جای شما توی لیست اعضای این گروه خالیه.
نارنج و ترنج
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62151

آب هست خاک هست جوانه باید زد
