سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه بنده خالصانه توبه کند، خداوند او را دوست بدارد و گناهانش را در دنیا و آخرت بر او بپوشاند . [امام صادق علیه السلام]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • جوان گفت: دنیا، چه جای عجیبی است. مدام در آن باد و بوران است. باد می وزد و هرچه هست و نیست با خود می برد. من اما دلم می خواهد یادگاری از خودم بگذارم که هیچ بادی نتواند آن را ببرد. ای جوان مرد بگو چه کار باید بکنم؟
    جوان مرد گفت: بنویس، بنویس، بنویس.
    جوان گفت: بر چی بنویسم و با چی؟
    جوانمرد گفت: بر هر چیز می توان نوشت الا بر آب. اما تو بر آب بنویس، بر آب بنویس و با خون خویش. این یادگاری است که تنها عاشقان و مستان و سوختگان می گذارند.
    و در جهان تنها همین یادگار می ماند.

    این بزرگی ات را در تن کوچک من جا داده ای؟
    خدا گفت: جهان را در تو جا داده ام، زیرا جوانمرد نخواهی شد مگر آنکه جهان مرد باشی!

     نظرآهاری                                                                                                                              چلچراغ/سال چهارم/شماره168

     



    نارنج و ترنج ::: دوشنبه 86/11/22::: ساعت 9:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را.
    راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
    دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
    و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

    من راه رفتن را از یک سنگ آموختم.دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
    بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان دویدن را یادم ندادند، زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
    آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت!
    وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                      چلچراغ/سال چهارم/شماره159

     



    نارنج و ترنج ::: یکشنبه 86/11/21::: ساعت 8:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت:
    چیزی بخور، پهلوان رنجور! سال هاست که چیزی نخورده ای، گرسنگی از پا درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم، چون فرشته ایم و نور می خوریم. تو اما آدمی و آدم ها بسته نان و آبند.
    پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری؛ ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم.
    تو اما نمی دانی غیرت چیست؛ زیرا آن روز که خدای غیور، غیرت را قسمت می کرد، تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
    فرشته گفت: من نمی دانم این که می گویی چیست؛ اما هرچه که باشد ضروری نیست. چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند؛ اما نگفته اند که برای زندگی در زمین غیرت لازم است!
    پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
    نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم، اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
    فرشته چیزی نگفت. چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور. فرشته تنها نگاه می کرد.
    پهلوان به فرشته گفت: بیا این نان را با خودت ببر، هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
    فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید. این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت آغشته است!

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                      چلچراغ/سال چهارم/شماره157

     



    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/11/20::: ساعت 3:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سلطان محمود در زمستانی سخت به طلحک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه کرده ای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را دربر کرده ام.
    عبید زاکانی

    نارنج و ترنج ::: جمعه 86/11/19::: ساعت 11:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    اشتری و گرگی و روباهی از روی مصاحبت مسافرت کردند و با ایشان از وجه زاد و توشه، گرده ای بیش نبود. چون زمانی برفتند و رنج راه در ایشان اثر کرد، بر لب آبی نشستند و میان ایشان از  برای گرده مخاصمت رفت. تا آخرالامر بر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر، بدین گرده خوردن اولی تر. گرگ گفت: پیش از آن که خدای -تعالی- این جهان بیافرید، مرا به هفت روز پیش تر مادرم بزاد! روباه گفت: راست می گویی؛ من آن شب در آن موقع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم و مادرت را اعانت می کردم! اشتر چون مقالات گرگ و روباه شنید، گردن دراز کرد و گرده برگرفت و بخورد و گفت: هرکه مرا بیند، به حقیقت داند که از شما بسیار کلان ترم و جهان از شما زیادت دیده ام و بار بیشتر کشیده ام!
    سندباد نامه

    نارنج و ترنج ::: پنج شنبه 86/11/18::: ساعت 11:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 30
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :62163

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<