جوان گفت: دنیا، چه جای عجیبی است. مدام در آن باد و بوران است. باد می وزد و هرچه هست و نیست با خود می برد. من اما دلم می خواهد یادگاری از خودم بگذارم که هیچ بادی نتواند آن را ببرد. ای جوان مرد بگو چه کار باید بکنم؟
جوان مرد گفت: بنویس، بنویس، بنویس.
جوان گفت: بر چی بنویسم و با چی؟
جوانمرد گفت: بر هر چیز می توان نوشت الا بر آب. اما تو بر آب بنویس، بر آب بنویس و با خون خویش. این یادگاری است که تنها عاشقان و مستان و سوختگان می گذارند.
و در جهان تنها همین یادگار می ماند.
این بزرگی ات را در تن کوچک من جا داده ای؟
خدا گفت: جهان را در تو جا داده ام، زیرا جوانمرد نخواهی شد مگر آنکه جهان مرد باشی!
نظرآهاری چلچراغ/سال چهارم/شماره168
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم.دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان دویدن را یادم ندادند، زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت!
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال چهارم/شماره159
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت:
چیزی بخور، پهلوان رنجور! سال هاست که چیزی نخورده ای، گرسنگی از پا درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم، چون فرشته ایم و نور می خوریم. تو اما آدمی و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری؛ ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم.
تو اما نمی دانی غیرت چیست؛ زیرا آن روز که خدای غیور، غیرت را قسمت می کرد، تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم این که می گویی چیست؛ اما هرچه که باشد ضروری نیست. چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند؛ اما نگفته اند که برای زندگی در زمین غیرت لازم است!
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم، اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت. چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور. فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت: بیا این نان را با خودت ببر، هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید. این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت آغشته است!
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال چهارم/شماره157
عبید زاکانی
سندباد نامه
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62163

آب هست خاک هست جوانه باید زد
