به یاد دارید که لذتها تمام شدنى است ، و پایان ناگوار آن برجاى ماندنى . [نهج البلاغه]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • شخصی را قرض بسیار آمده بود. او را به نزدیکی کریمی نشان دادند. در بازار او را بازیافت که به درمی معامله می کرد و به حبه ای مکاس می کرد؛ بازگشت.
    تو را که این همهگفت است و گوی بر درمی     چگونه از تو توقع کند کسی درمی
    خواجه دانست که به کاری آمده است؛ در عقب وی برفت و گفت: ((به چه کار آمده ای؟)) گفت: ((بدانچه آمده بودم بی فایده بود!)) به غلام اشارت کرد؛ صره ای هزار دینار به وی داد. مرد را عجب آمد؛ گفت: ((آن چه بود و این چه؟)) گفت: ((آن معاملت و این مروت؛ اهمال آن بی مزد و منت است و امهال این، دور از فتوت.))
    روضه ی خلد

    نارنج و ترنج ::: چهارشنبه 86/11/17::: ساعت 7:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    گران جانی بی ادبی می کرد. عزیزی او را ملامت نمود. او گفت: ((چه کنم؟ آب و گل مرا چنین سرشته اند.)) گفت: ((آب و گل را نیکو سرشته اند اما لگد کم خورده است!))
    لطایف الطوایف

    نارنج و ترنج ::: سه شنبه 86/11/16::: ساعت 3:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    بزرگی را از اکابر - که در ثروت، قارون زمان خود بود- اجل در رسید؛ امید از زندگانی قطع کرد. جگر کوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند، حاضر کرد و گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سرپنجه ی گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. زنهار، از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه، دست خرج بدان میازید و یقین دانید که:
    زر، عزیز است خدای     هرکه خوارش بکرد، خوار بشد
    اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه ی حلوا می خواهد. زنهار، به مکر آن فریفته مشوید که من آن نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من خود نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم، بدان التفات نباید کرد که آن را اضغاث احلام خوانند؛ باشد آن دیو نماید. من آن چه در زندگی نخورده باشم، در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه ی مالک دوزخ سپرد!
    اخلاق الاشراف - عبید زاکانی

    نارنج و ترنج ::: دوشنبه 86/11/15::: ساعت 3:0 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ی طراران بدیدند. طمع دربستند و با یکدیگر قرار داندد که او را بفریبند و گوسپند بستانند. پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: این سگ کجا می بری؟ دیگری گفت: این مرد عزیمت شکار دارد که سگ در دست گرفته است؟ سوم بدو پیوست و گفت: او در کسوت اهل صلاح است اما زاهد نمی نماید؛ که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه ی خود را از آسیب او صیانت واجب بینند.
    از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که شاید بود که فروشنده ی این، جادو بوده است و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببردند!
    کلیله و دمنه

    نارنج و ترنج ::: یکشنبه 86/11/14::: ساعت 9:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    دستمال کاغذی به اشک گفت:
    قطره قطره ات طلاست!
    یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
    عاشقم!با من ازدواج میکنی؟!
     
    اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
    تو چقدر ساده ای؛خوش خیال کاغذی!
    توی ازدواج ما تو مچاله میشوی!
    چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی!
    پس برو و بی خیال باش،عاشقی کجاست؟
    تو فقط دستمال باش!
     
    دستمال کاغذی دلش شکست،گوشه ای کنار جعبه اش نشست!
    گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
    در تن سپید و نازکش دوید خون درد!
     
    آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
    مثل تکه ای زباله شد!
    او ولی شبیه دیگران نشد
    چرک و زشت مثل این و آن نشد
    رفت اگرچه توی سطل آشغال؛
    پاک بود و عاشق و زلال!

    او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت!
    چونکه در دلش خودش ، دانه های اشک کاشت!

    عرفان نظرآهاری



    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/11/13::: ساعت 7:12 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 23
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :62156

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<