رهگذر چینی، خسته و وامانده، پس از مدت ها آوارگی و سرگردانی زیر درختی نشست تا کمی استراحت کند. اما خبر نداشت که زیر درخت الهی جای گرفته است: همان درخت عبادت که مستقیم به سوی خدا می رود تا آرزوی قلبی انسان ها را اجابت کند.
این فکر به ذهنش خطور کرد که چقدر خوب می شد اگر می توانست روی تختخوابی نرم دراز بکشد و چرتی بزند. همین که به این فکر افتاد، در مقابلش بستری گرم و نرم ظاهر شد. رهگذر خشنود از این اتفاق غافلگیر کننده، مشتاقانه روی آن دراز کشید.
خیلی زود گرسنگی هم به سراغش آمد. ((چرا چیزی هم برای خوردن نخواهم؟)) و فورا خوانی رنگین از غذاهای لذیذ در مقابلش ظاهر شد.
آنوقت با خود اندیشید که چه خوب بود اگر در کنار خود کسی را می داشت تا او را از تنهایی درآورد. فورا دخترکی زیبا کنارش ظاهر شد و با بادبزنی از پر شروع کرد به باد زدن او.
رهگذر سیر و سر حال، آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور کرد. اما به جای سپاس گزاری، به جای قدردانی از قدرت الهی درختی که زیر آن استراحت می کرد، خود را به دست شک و تردید سپرد. با خود اندیشید: ((کاسه ای زیر نیم کاسه است.))
به محض اینکه این فکر در ذهنش نقش بست، خود را در قفسی، کنار ببری یافت که بدون معطلی او را بلعید.
افسانه ی چینی
فرزانه ای در زهد و تقوا زندگی می کرد و تعالیم و اندرزهای خود را از مریدانش و از هر آن کس که به او روی می آورد، دریغ نمی کرد. روزی از روزها، یکی از پیروانش به کلبه ی او آمد و از حرص و آز همسرش زبان به شکایت گشود. فرزانه به سراغ همسر مرید رفت و بی آنکه چیزی به او بگوید، مشت بسته اش را در مقابل صورت او گرفت. زن حیرت زده سوال کرد: ((این چه معنایی دارد؟))
فرزانه از او پرسید: ((فرض کن مشت من همیشه همینطور بماند، چگونه تعبیرش می کنی؟))
زن پاسخ داد: ((بی قواره.))
آن وقت فرزانه مشتش را در مقابل صورت زن باز کرد و گفت: ((حال فرض کن همیشه همین طور بماند، آن وقت چه می گویی؟))
زن گفت: ((جور دیگری بی قواره است.))
فرزانه چنین خاتمه داد: ((اگر این را می فهمی پس همسر خوبی هستی.)) و دور شد.
پس از آن دیدار، زن نه تنها در صرفه جویی، بلکه در یاری به دیگران نیز کمک حال همسرش شد.
افسانه ی ژاپنی
نصر به پادشاهی رسید. شبی از شب ها به یاد ایام کودکی افتاد و چوب زدن های معلم به خاطرش آمد. تا صبح دیده بر هم نگذارد و در اندیشه ی انتقام افتاد صبح که شد خادمی را فرستاد تا از باغ ده ترکه از چوب به برایش بیاورند و به یکی دیگر از غلامان گفت فورا فلانی را به نزد ما بیاور.
غلام فورا برفت و معلم را طلبید و گفت فورا به دربار بشتاب که سلطان تو را خواسته است. معلم که دانا و هوشیار بود فهمید که سلطان در صدد انتقام جویی است. در راه که به همراه غلام می آمد به دکان میوه فروشی رسید.
یک اشرفی به او داد و یک عدد به درشت و معطر و آبدار از وی گرفت و در آستین خود پنهان نمود.
چون به خدمت امیر نصر رسید. امیر از آن چوب ها یکی را به دست گرفت و در حالیکه آنرا تکان می داد و به راست و چپ می جنبانید. معلم را گفت در باره ی این (اشاره به چوب) چه می گویی؟!
معلم فورا دست در آستین کرد و آن به درشت اعلی را بیرون آورد و گفت زندگانی پادشاه دراز باد. این میوه بدین لطافت زاده ی همان چوبی است که امیر به دست دارد و من جز این؛ چیز دیگری ندانم سلطان چون این پاسخ مختصر و مفید را از وی بشنید کاملا خوشش آمد و به جای تنبیه وی را بنواخت و به او خلعتی فاخر و گران بها داد و براش شهریه و حقوق ماهانه معین کرد تا باقی عمر را به خوشی و خوش دلی و آسودگی روزگار بگذراند و مادام العمر راحت باشد.
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62148

آب هست خاک هست جوانه باید زد
