فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت:
چیزی بخور، پهلوان رنجور! سال هاست که چیزی نخورده ای، گرسنگی از پا درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم، چون فرشته ایم و نور می خوریم. تو اما آدمی و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری؛ ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم.
تو اما نمی دانی غیرت چیست؛ زیرا آن روز که خدای غیور، غیرت را قسمت می کرد، تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم این که می گویی چیست؛ اما هرچه که باشد ضروری نیست. چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند؛ اما نگفته اند که برای زندگی در زمین غیرت لازم است!
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم، اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت. چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور. فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت: بیا این نان را با خودت ببر، هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید. این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت آغشته است!
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال چهارم/شماره157
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62172

آب هست خاک هست جوانه باید زد
