محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ((ای دوست، این پیراهن است افسار نیست))
گفت: ((مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی))
گفت: ((جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست))
گفت: ((می باید تو را تا خانه ی قاضی برم))
گفت: ((رو، صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست))
گفت: ((نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم))
گفت: ((والی از کجا در خانه ی خمار نیست))
گفت: ((تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب))
گفت: ((مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست))
گفت: ((دیناری بده پنهانن و خود را وا رهان))
گفت: ((کار شرع، درهم و دینار نیست))
گفت: ((از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم))
گفت: ((پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست))
گفت: ((آگه نیستی که از سر افتادت کلاه))
گفت: ((در سر عقل باید، بی کلاهی آر نیست))
گفت: ((می بسیار خوردی، زان چنین بی خود شدی))
گفت: ((ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست))
گفت: ((باید حد زند هشیار مردم، مست را))
گفت: ((هشیاری بیار، این جا کسی، هشیار نیست))
پروین اعتصامی
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62190

آب هست خاک هست جوانه باید زد
