زنی کنار چشمه رفت؛ آینه ی کوچک لرزان و شفافی در میان درختان جنگل بود. سطلش را در چشمه انداخت تا آن را پر از آب کند. در همین حین متوجه میوه ای صورتی رنگ و درشت و در آب شد. آن قدر زیبا بود که انگار می گفت: ((مرا بگیر!))
دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد، اما میوه ناپدید شد و تنها رمانی که زن دستش را از آب بیرون کشید، دوباره ظاهر شد. این اتفاق دو سه بار دیگر تکرار شد. آن گاه زن تصمیم گرفت آن قدر از چشمه آب بیرون بکشد تا چشمه خشک شود. مدتی طولانی به این کار مشغول بود و چشم از میوه ی اسرارآمیز بر نمی داشت؛ اما وقتی که چشمه از آب خالی شد، فهمید که میوه دیگر در آنجا نیست.
مایوس و سردرگم از آن سحر و جادو، می خواست از آنجا برود که از میان درختان جنگل صدایی به گوشش رسید؛ صدای پرنده ای پیشگو بود که می توانست همه چیز را ببیند. صدا گفت: ((چرا آن پایین را جستجو می کنی؟ میوه آن بالاست...))
زن به بالا نگاه کرد. میوه ی بسیار زیبا را دید که از شاخه ای بر بالای چشمه آویزان بود و زن، فقط انعکاس آن را در آب می دید.
افسانه ای از جزیره ی زنگبار
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62182

آب هست خاک هست جوانه باید زد
