رهگذر چینی، خسته و وامانده، پس از مدت ها آوارگی و سرگردانی زیر درختی نشست تا کمی استراحت کند. اما خبر نداشت که زیر درخت الهی جای گرفته است: همان درخت عبادت که مستقیم به سوی خدا می رود تا آرزوی قلبی انسان ها را اجابت کند.
این فکر به ذهنش خطور کرد که چقدر خوب می شد اگر می توانست روی تختخوابی نرم دراز بکشد و چرتی بزند. همین که به این فکر افتاد، در مقابلش بستری گرم و نرم ظاهر شد. رهگذر خشنود از این اتفاق غافلگیر کننده، مشتاقانه روی آن دراز کشید.
خیلی زود گرسنگی هم به سراغش آمد. ((چرا چیزی هم برای خوردن نخواهم؟)) و فورا خوانی رنگین از غذاهای لذیذ در مقابلش ظاهر شد.
آنوقت با خود اندیشید که چه خوب بود اگر در کنار خود کسی را می داشت تا او را از تنهایی درآورد. فورا دخترکی زیبا کنارش ظاهر شد و با بادبزنی از پر شروع کرد به باد زدن او.
رهگذر سیر و سر حال، آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور کرد. اما به جای سپاس گزاری، به جای قدردانی از قدرت الهی درختی که زیر آن استراحت می کرد، خود را به دست شک و تردید سپرد. با خود اندیشید: ((کاسه ای زیر نیم کاسه است.))
به محض اینکه این فکر در ذهنش نقش بست، خود را در قفسی، کنار ببری یافت که بدون معطلی او را بلعید.
افسانه ی چینی
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :62184

آب هست خاک هست جوانه باید زد
