سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس برای خدا، بابی از دانش را فرا گیرد تا به مردم بیاموزد، خداوند پاداش هفتاد پیامبر به او بدهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • فیلسوفی در بستر مرگ افتاده بود. یکی از مریدانش به دیدار استاد شتافت. از استاد پرسید: ((چیز دیگری نیست تا به این مرید خود بگویید؟))
    پس، پیر دانا دهان گشود و از مرد جوان خواست داخل دهانش را بنگرد. آنگاه پرسید: ((زبانم هنوز سر جایش است؟))
    مرید پاسخ داد: ((البته!))
    ((دندان هایم چطور؟ هنوز سر جایشان هستند؟))
    مرید جواب داد: ((خیر))
    ((می دانی چرا زبان بیشتر از دندان عمر می کند؟ چون نرم است و انعطاف پذیر. دندان ها زودتر می ریزند چون سخت اند. حال همه ی آنچه را که ازرش فهمیدن داشت، فهمیدی! چیز دیگری ندارم تا به تو بیاموزم.))

    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/12/25::: ساعت 10:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    روزی در دل دریا، صدفی به حلزون کنار خود گفت: ((درد بزرگی در دل دارم. دردی که سنگین و گرد است و از آن به جان آمده ام.))
    و حلزون گفت: ((من دردی در درون ندارم. سالم و بی نقصم. چه از درون و چه از بیرون.))
    و همان خرچنگی که از کنار آنان می گذشت گفتگویشان شنید و به آن که سالم و بی نقص بود از درون و بیرون گفت: ((آری تو تندرستی و کامل، اما دردی که همسایه ات به دل دارد، گوهری است برون از اندازه زیبا.))
    جبران خلیل جبران

    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/12/18::: ساعت 11:52 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    مردی به دیگری گفت: ((سال ها پیش در مد بلند دریا، به چوبدست خویش بر ماسه ی ساحل خطی نوشتم که هنوز مردمان به خواندن آن درنگ می کنند و مراقبند مباذا بر آن گام نهند.))
    و دیگری گفت: ((من نیز خطی بر ساحل نوشتم، اما هنگام جزر بود و خیزاب بلند دریا آن را شست و برفت. اکنون مرا برگوی که چه نوشتی؟))
    و مرد نخست پاسخ گفت: ((نوشتم من آنم که هستم. اما تو چه نوشتی؟))
    و دیگر مرد گفت: ((نوشتم من نیستم، جز قطره ای از دریای بیکران.))
    جبران خلیل جبران

    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/12/11::: ساعت 11:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا، توی مشتش.
    فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود.
    فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این، با آن، با همه کس.
    بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستی اش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت.
    پسرکی از آن حوالی می گذشت، درویش را دید و چوبش را و اینکه چگونه سگی را زد و چگونه او ناله کرد.
    پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد. و به درویش گفت: کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند؛ اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد، خوابیده بر راهی.
    پسرک رفت و سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخ اش.
    اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند.
    درویش کنار راه نشست. خرقه هزار میخ اش را درآورد و گریست...

    عرفان نظر آهاری



    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/12/4::: ساعت 12:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 3
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :62136

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<